نویسنده: رامین جهانبگلو




 

مدتی است که هر مورخ آثار ماکیاولی، چه بخواهد و چه نخواهد تبدیل به مورخ ماکیاول گرایی می شود.

در سال 1787، 250 سال پس از مرگ ماکیاولی، دوک بزرگ توسکانا در کنار مقابر مردان مشهوری جون دانته، گالیلئو گالیله ای و میکل آنجلو- بنایی برای بزرگداشت ماکیاولی بر پا ساخت، بر این بنا جمله ی لاتین زیر نوشته شده است:
TANTO NOMINI NULLUM PAR ELOGIUM
( هیچ کلامی بریا مدح صاحب این نام کافی نیست)
گذشت 250 سال لازم است تا ماکیاولی به اندازه ی نبوغش بزرگداشته شود. واقع این است که مدتهای دراز، نام ماکیاولی نشانگر سلطه « بدی» بود. ماکیاولی نویسنده ای است که در زمان حیاتش به او لعنت می فرستادند و پس از مرگش رجینالد پل اسقف کانتربوری او را- به خاطر جرأتی که برای نوشتن کتاب شهریارنشان داده بود-با شیطان مقایسه می کرد. حتی چنین به نظر می آید که در پایان قرن شانزدهم، یسوعیان باویر خواسته بودند که برای رها ساختن دنیا از وسوسه های افکار ماکیاولی، تصویر وی را بسوزانند. اما آیا آثار ماکیاولی، برای اعقابش تا به این اندازه وسوسه انگیز بوده است که پادشاهی- مانند فردریش پروسی- ناگزیر شود کتابی به نام « ضد ماکیاولی» بنویسد؟
بر کسی پوشیده نیست که آثار ماکیاولی قرنها در سراسر جهان، جدلهای بزرگی برانگیخته است. اکنون نیز، همین که نام وی به زبان آید، درباره ی نتایج اخلاقی آثار او بحثهای شدیدی درخواهد گرفت. اما صرفنظر از هر ارزش اخلاقی ای که امروز به نوشته های وی داده شود، ارج افکاری که در آنها بیان شده با گذشت روزگار تغییر نیافته است. پس چه باک از این که ماکیاولی « ناپاک و جنایتکار» شمرده شود. آنچه به یقین می توان درباره ی وی گفت این است ک آثار او یکی از بزرگترین بناهای تفکر سیاسی است زیرا ماکیاولی از نخستین کسانی است که تفکر جدید سیاسی را پایه گذاری کرده است. موضوع این تفکر این است که مسأله پایه ریزی نظام سیاسی را بر مبنای اصل « قدرت دولت» طرح می کند و چهارچوب لازم را برای فرمول بندی مسأله سیاست- به عنوان قلمرو اعمال قدرت- به دست می دهد. به عبارت دیگر، به نظر وی: « پایه ریزی مشروعیت دولت»، اعمال قدرت از جانب سیاستگزار ضروری است؛ و به این ترتیب، ماکیاولی، به « مسأله پایه ریزی دولت» پاسخی عملی می دهد. بنابراین، دولت، به عنوان دستگاه و مرکز اعمال قدرت،پیش از هر چیز، قلمروی است برای فعالیتهای کسی که قدرت را به دست آورده است و می کوشد تا آنرا حفظ کند. به سخن دیگر، به نظر ماکیاولی، مسأله سیاست، به مسأله ایجاد نظامی برای اداره ی انسانها می انجامد.به همین سبب باید گفت که اندیشه ی ماکیاولی،با توجه به کلیت آن،این نکته را روشن می سازد که: سیاستگزار، بر سیاست تقدم دارد و « خاص« بر «عام» مقدم است. بنابراین، به عقیده ی ماکیاولی،سیاست را باید بیشتر میدانی برای فعالیت سیاستگزار شمرد تا قلمروی برای پایه افکندن « نمادی اجتماعی» به صورت عقلانی. این دوگانگی واقعی میان« شهریار بوجود آورنده ی دولت»و« دولتی را که او به وجود آورده است» ، در وابستگی « حاکمیت دولت» به شخص شهریار اشکار می شود. پس می توان گفت که به نظر این نویسنده، نظام سیاسی، ساخته مردان بزرگی است که موفق شده اند- بنا به ضرورت- دولتی بوجود آورند.ماکیاولی، از میان مردان بزرگ، کسانی مانند موسی، کوروش، رومولوس و تسئوس را نام می برد؛ ولی می گوید که اینان « اگر سلحشور نمی بودند نمی توانستند دیر زمانی نهادهای خود را محترم نگاه دارند. زیرا پیروزی سیاسی هر پایه گذار دولت و هر قانونگذار، از پیروزی نظامی وی ناشی می شود. « از این روست که همه پیامبران سلحشور پیروز بوده اند و پیامبران بی سلاح ناکام مانده اند.»
از این رو، شرایط توازن و بقای هر سیاستی در جنگ فراهم می آید. هنگامی که سلاح حیله دیگر بکار نیاید، سیاستگزار باید بر نیروهای عینی و واقعی خود تکیه کند. اما نباید از خاطر دور داشت که « برای گذشتن از مرتبه ضعف به مرتبه قوت و بزرگی» گاه جنبه ی ناپیدای حیله، از جنبه ی پیدای زور و اعمال قدرت، بیشتر به کار می آید. ضرورت اعمال زور، هنگامی پدیدار می شود که مسأله حفظ شرایط سیاسی، بیش از تغییر این شرایط مطرح باشد. بنابراین، به عقیده ی ماکیاولی، جنگ، جنبه ی ضروری می یابد. مع هذا ،او، به هیچ روی جنگ طلب نیست. خواننده، در هیچ کجای نوشته های وی، اثری از مدح بی چون و چرای جنگ نمی یابد؛ زیرا او، با تکرار گفته ی کلودیوس پونتیوس سردار رومی، معتقد است که « جنگها تنها هنگامی درست هستند که ضروری باشندی».
به دیده ی ماکیاولی، مفهوم « ضرورت»، همانند اصل « لزوم سازماندهی واقعیت سیاسی» است. بنا بر همین اصل است که انسانها کار می کنند، و چنین می نماید که « هر کجا که امکان انتخاب افراد لایق کمتر باشد، اهمیت و ارزش لیاقت فردی بیشتر است» پس بر حسب میزان سلطه ی ضرورت است که فعالیتهای انسان معنی می یابد. اگر ضرورتی در میان نباشد، انسان نمی تواند در دنیای خود، نظامی بوجود آورد. و به همین دلیل جنگ نیز از سلطه ی شکست ناپذیر قانون ضرورت، رهایی ندارد. به همین دلیل است که « درگذشته، سرداران سپاه که از سلطه ی این ضرورت آگاهی داشتند و می دانستند که این عامل تا چه اندازه سربازانشان را به جنگیدن بر می انگیزد، از بکار بستن وسیله ای برای گردن نهادن آنان به این ضرورت کوتاهی نمی کردند». اما اگر کاری به پیروی از ضرورت انجام گیرد، پس فعالیت انسان چه نقشی دارد؟ یقین است که « ضرورت در بیشتر اوقات، انسان را به سوی هدفی رهنمون می شود، در جایی که عقل از به پایان رساندن این راه ناتوان است»؛ و مردانی را می توان یافت که قادرند،با استفاده از نیروی این ضرورت،برای رسیدن به هدف، به فعالیتهای سیاسی و نظامی دست یازند.ماکیاولی، خصیصه ی بکار بستن ضرورت را برای توفیق سیاسی و نظامی با «لیاقت» و « شهامت» مترادف می داند. کلمه ی« لیاقت» بیشتر نشاندهنده ی خصیصه ی ذاتی انسان است تا نشان دهنده ی خصائل اخلاقی وی؛ و ماکیاولی این اصطلاح را در مورد « لیاقت بزرگان پیروز» و یا در مورد « تسخیر قلمرو یک پادشاه، با بکار بستن لیاقت» به کار می برد. بنابراین در آثار ماکیاولی، مفهوم « لیاقت» به معنای استعداد استفاده از شرایط موجود برای رسیدن به مقصود به کار برده می شود. اما او، در برابر مفهوم « لیاقت»، مفهوم « بخت» (Fortune) را نیز به کار می برد. از دیدگاه ماکیاولی، « لیاقت» عبارت است از توانایی جسمی و فکری انسان- و « بخت»، نشان دهنده ی نیروی اتفاق است که فرد دارای « لیاقت» باید برای رسیدن به هدف از آن استفاده کند. به سخن دیگر: « بخت» آنجا نیروی خود را نشان می دهد که هیچ کاری برای ایستادگی در برابرش نکرده باشند و خشمش را بدان سو می کشاند که می داند هیچ سد و خاکریزی در برابرش برپا نداشته اند».
منشأ قدرت را باید در رابطه ی دیالتیکی « لیاقت» و « بخت» جست، و ماکیاولی با بررسی منشأ قدرت به ما می آموزد که درباره ی منطق اجتماعی و نقشی که سیاست در قلمرو این منطق بازی می کند، بیندیشیم، به عبارت دیگر، ماکیاولی این فکر اساسی را بر ما روشن می سازد که سیاست در اعمالی که یک فرد در برابر افرا دیگر، برای ایجاد رابطه قدرت و قبولاندن قدرت خود به آنان انجام می دهد، تجلی می یابد. به این معنی، زندگی سیاسی، با پدید آمدن نقطه ی تعادل میان سیاستگزار و مردم نشأت می گیرد. این نقطه تعادل را باید، از راه تجربه، به هنگام ایجاد فضای لازم برای اعمال قدرت (یعنی حکومت کردن) یافت. بنابراین، فن سیاست را باید به مثابه ی« فن حکومت» تعریف کرد.
ماکیاولی، در عین حال، به برسی دو نوع حوکت می پردازد: حکومتهای شهریاری» (نام کتاب معروف وی نیز در اصل « درباره ی حکومتهای شهریاری» De Principatibus بوده و پس از مرگ وی به نام « شهریار» Prince مبدل شده است) و حکومتهای جمهوری. در مورد حکومتهای نوع دوم، ماکیاولی جمهوری رم را به عنوان نمونه گرفته است. کتاب دیگر وی « گفتارهایی درباره ی نخستین دهگانه ی نیتوس لیویوس» نام دارد. تاریخ، کتاب شهریار را به عنوان شاهکار برگزیده و کتاب گفتارها را به فراموشی سپرده است.این گزینش موجب کج اندیشی های فراوانی شده که هم به آثار ماکیاولی و هم به شخص وی آسیب زده است. به این سبب نیز، درباره ی وی داوریهای نادرستی شده و او به صورت متفکری که فقط درباره ی سلطنت اندیشیده، شهرت یافته است؛ در حالیکه سراسر بررسیهایی که او درباره ی« واقعیت سیاست» انجام داده،مبتنی بر حکومت جمهوری است-قرار دادن ماکیاولی در صف جمهوری خواهان، هنوز بسیاری از کسان را می شوراند و دست کم، آنان را شگفت زده می کند. اما بحث درباره ی جمهوری گرایی ماکیاولی و علاقه ی شدید وی به آزادی، انگیزه ای است تا درباره ی غنای آثار وی بیشتر سخن گفته شود.همین انگیزه به ما امکان می دهد تا شخصیت وی را از مجموعه ی نوشته های درباره ی ماکیاولی،جدا کنیم. در گذشته، ژان ژاک روسو و اسپینوزا از همین روش پیروی کرده و هر دو کوشیده اند تا به آثار ماکیاولی روشنایی اصلی آنها را باز گردانند و وی را از افتراهای هم عصرانش مبرا سازند. روسو در فصل ششم، کتاب سوم قرارداد اجتماعی با آوردن جمله معروفی به روشنی اعلام می کند که « شهریار ماکیاولی، کتاب جمهوری خواهان است». و این جمله نشان می دهد که روسو کوشیده است تا آثار ماکیاولی را از دیدگاهی نو بخواند. نظیر همین کوشش را اسپینوزا کرده است و در هفتمین قطعه پنجم کتاب معروف رساله درباره ی سیاست پیشنهاد می کند که آثار ماکیاولی از نو تفسیر شود. اسپینوزا می گوید: « شاید ماکیاولی می خواسته است نشان دهد که مردم تا چه اندازه باید از سپردن سرنوشت و نجات خود به دست یک فرد بپرهیزند؛ زیرا اگر آن فرد در این اندیشه خام نباشد که می تواند دل هر کس را بدست آورد، ناچارست که دائماً از خطرات بهراسد و ناگزیر است که همواره بیدار و بخصوص به فکر جان خود باشد؛ آن فرد باید به عکس همواره بر سر راه مردم دام بگسترد و نگران آنان باشد.و من باید این داوری را در مورد این مؤلف چیره دست بپذیرم که وی، به اعتقاد همه، همواره طرفدار آزادی است و درباره ی این که چگونه باید آن را حفظ کرد آراء و افکار راهگشایی داده است.»
با این وصف باید گفت که قریحه و روشن ینی هیچ یک از این دو نوینسده نتوانسته است ماکیاولی را از این تهمت که وی مردی « حسایگر و حیله کار»بوده است مبرا سازد. زیرا بیشتر افراد حتی پیش از خواند آثار ماکیاولی، درباره ی آنها داوری می کند؛ و اسطوره ی ماکیاولیسم، از حد و مرز آثار و شخصیت وی بسیار فراتر رفته و به کار بردن صفت « ماکیاول گرا» در همه زمانها بیش از آثار وی رواج یافته است. در ذهن افراد، « ماکیاولیسم» به معنای مجموعه آراء و عقاید و افکار ماکیاولی نیست. ماکیاولی هیچکاه « ماکیاولی گرا» به معنای رایج آن نبوده است؛ زیرا « ماکیاولی گرایی یعنی: پیوند زدن بی اعتنایی به اصول اخلاقی با سیاست». در حالیکه ماکیاولی هیچ گاه از برسری اخلاق انسانها (خواه رعیت و خواه پادشاه) از راه تجزیه و تحلیل اعمال اجتماعی آنان، باز نایستاد. از این گذشته، اگر نزد ماکیاولی سیاست، تصویری غیر اخلاقی دارد به این سبب است که سیاست دارای ماهیتی است غیر مقدس. در واقع ماکیاولی بر اساس استنباطی که از سیاست دارد، برای فراهم آْوردن شرای تحکیم دولت،هر کاری را مجاز می داند و به همین سبب سیاست را از هر گونه جنبه تقدس عاری می شمارد.به سخن دیگر، ماکیاولی، با کنار گذاردن هر گونه آرمانی که بر کارآیی اعمال قدرت خدشه وارد آورد، سیاست را بر اساس اخلاق سودمندگرایی از نو بنا می نهد. بنابر این او، با رها ساختن خود از تعصبات گذشته پرسش سیاسی نوی را بر پایه بینش اخلاقی نوتری طرح می کند. ولی باید یادآور شد که با کنار گذاردن همه تعصبات خویش تاریخ را کنار نمی گذارد، زیرا با برسی تاریخ، پاسخی برای پرسش خود می یابد. او می داند که مردم تغییر نمی کنند، به این سبب که طبیعت آنان همواره یکی است. آنان، همانند مردمی هستند که در 20 قرن پیش می زیستند. آنان پلید، مغرور و ظاهر سازند. ماکیاولی از این حقیقت این درس را می گیرد که در سیاست « روباه می باید بود و دامها را شناخت و شیر می باید بود و گرگها را رماند». بکاربستن صفت « ماکیاولی وار» در مورد شخص ماکیاولی به سبب همین حکم بوده است. اما ماکیاولی خود ر ا از « ماکیاولی گرایی» به دور می دارد، زیرا به همان اندازه که آثار وی از « ماکیاولی گرایی» مبراسات، شخص او نیز از « ماکیاولی وار بودن» مبراست.
پس باید دید که ماکیاولی حقیقی کیست؟ آیا او، به همان گونه که روسو و اسپینوزا گفته اند، « جمهوری خواه و طرفدار آزادی» است؟ یا، به همان گونه که از قرنها پیش به این سوی رایج شده، او « متفکری است بدبین و سرد» که درباره ی حکومت سلطنتی سخن گفته است؟ آیا در مورد ماکیاولی نمی توان همان جمله ای را که فیلسوف فرانسوی آلن درباره ی دکارت می گوید تکرار کرد و گفت که: « ماکیاولی واقعی همان واقعیت ماکیاولی است؟».
به هر تقدیر باید گفت که ماکیاولی واقعی، فردی نوینسده است. او همان است که هنوز ما را از تجارب خود در قلمرو سیاست و فعالیتهای اجتماعی مردم برخوردار می کند. خاصه که تجارب و نتایج بررسی طبیعت مردم، یکشبه کهنه نمی شود. به همین دلیل هیچ کس نمی تواند « کنونی و به هنگام بودند» افکار ماکیاولی را انکار کند؛ و تا هنگامی که سیاست، نخستین موضوع اشتغال فکری مردم باشد، نام وی در معبد تاریخ ثبت خواهد بود.
منبع: مجموعه مقالات اندیشه سیاسی جدید